اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند


غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه


که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل


عبیر زلف او را گر صبا بر گلشن افشاند

کسی از رشته سر درگم من آگهی دارد


که شب از خار خار دل به بستر سوزن افشاند

به افشاندن غبار من نرفت از دامن پاکش


گهر گرد یتیمی را چسان از دامن افشاند؟

اسیر عشق را از عشق آزادی نمی باشد


چه امکان دارد ا خود برگ نخل ایمن افشاند؟

زهی خجلت زلیخا را که یوسف در حریم او


غبار دیده یعقوب بر پیراهن افشاند

زسودا خشک شد خون در رگ من آنچنان صائب


که موج نبض من در راه عیسی سوزن افشاند